حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

زیارت مشهد

متاسفانه چون اجازه ندادن دوربین رو داخل حرم ببریم نتونستیم عکس زیادی از اولین زیارتت بگیریم. روزی که رفته بودیم مشهد فوق العاده سرد بود و بیرون از سرما بینیت قرمز شده بود و گریه میکردی اما همین که رفتیم داخل فضا گرم بود و اولش آروم شده بودی و خوب بود اما بعدش که یکم گذشت از گرمای زیاد حوصلت سر رفته بود. مامانی رفته بود وضو بگیره و تو رو پیش من بودی اما از بس گریه و جیغ زدی که هر کدوم از خانم ها برا ساکت کردنت یه راه حلی ارائه دادن. موقع نماز هم که کلی مهر دیده بودی ذوق زده شده بودی و می رفتی سمتشون و میخوردی مهرا رو ...
19 فروردين 1393

حسنا و ریحانه

ریحانه خانم هم که تازه به سن تکلیف رسیده و خیلی دختر با حجاب و متینیه دختر دوست باباست اینم عکس عروسکشه که مثل خودش روسری سرش کرده. ...
19 فروردين 1393

حسنا و هما

این دختر خانم خوشگل هم هما خانم خواهر زاده دوست بابا است که وقتی رفتیم مشهد شام خونشون بودیم و با حسنا کلی بازی کرد و همش بهش سیب میداد و فکر میکرد حسنا میتونه مثل خودش سیب رو دندون بزنه و بخوره. ...
19 فروردين 1393

حسنا و آندیا

روز دوم عید برا دیدن خونواده بابایی و بابا بزرگ مامان بزرگ و... راهی قوچان شدیم که بین راه خونه دوست مامانی موندیم(گرگان). دختر دوست مامانی که حالا خانومی شده بود واسه خودش اسمش آندیا بود و واست همبازی خوبی بود. برات داستان می خوند، بهت غذا می داد. قاشق سوپتو می گرفت دستش و میگفت کیش کیش قطار داره میاد و تو دهنت رو باز میکردی و غذا میخوردی. مامانی آندیا که فکر میکرد تو بزرگتر باشی برات اسمالتیز کنار گذاشته بود. البته تو هم کم نمیاوری و هر چی دستت برسه دوست داری بخوری. مخصوصا اینکه رنگارنگ باشه. عکس اول که کنار سفره هفت سین مامانی آندیا هستی داری تخم مرغ تزئین شده شون رو میخوری! اندیا کلی کتاب داستان داشت و تو هم که کلا کتاب دوست داری...
16 فروردين 1393

تلاش برای ایستادن

ماههای قبل که تلاش می کردی چهار دست و پا راه بری آرزومون این بود که به این هدفت برسی و اینقدر تقلا نکنی. حالا دیگه موفق شدی اما تو خیلی قانع نیستی چون همین که چهار دست و پا راه رفتن رو یاد گرفتی ، تلاش میکنی که ایستادن رو یاد بگیری. وقتی پله رو میبینی خیلی ذوق میکنی و سریع میری سمتش تا با گرفتن پله بلند شی. اینم پله آشپزخونه خونتونه که مامانی از ترس تو دو تا پشتی گذاشته کنارش تا سرت به سرامیک نخوره. این روزا یکی از بازی های تو شده این. ...
16 فروردين 1393

حسنا و آقا پارسای گل

حسنا خانم و آقا پارسا تو یه زمینه خیلی خوب با هم تفاهم دارن و اون موقعی هست که خوراکی دست مامانشون میبینن و سریع خودشون رو بهش می رسونن. اینام عکسای مستند آقا پارسا وقتی چای رو دست مامانیش دید!   اینجام که حسنا تفاهم رو فهمیده دست پارسا رو سفت گرفته! آقا پارسا ،پسر دختردایی مامان و اولین نوه دایی قاسم هست. مثل حسنا یه خاله و دو تا دایی داره و سه ماهی از حسنا کوچیکتره. همیشه حسنا تو مهمونیا کوچیکتر از همه بچه ها بود و ما باید مواظب حسنا میشدیم که بچه های دیگه اذیتش نکنن. اما این بار حسنا با دیدن پارسا سر ذوق اومده بود و پارسا رو ضعیف گیر آورده بود و هی نزدیک پارسا میشد. البته اولین بار که دختردایی پارسا رو ...
15 فروردين 1393